نیکولا

ساخت وبلاگ

می‌دانی؟ من روبالشی‌های رنگ‌و‌رو رفته‌مان را خیلی دوست دارم. وقتی هر بار بعد از خشک شدن از روی بند رخت برمی‌دارمشان و می‌بینم از هفته‌ی قبل کمرنگ‌تر شده‌اند، به این فکر می‌کنم که رابطه‌مان هنوز آنقدر کشش دارد که ما را هر شب به خانه بکشاند تا سرمان را کنار هم روی این بالش‌ها بگذاریم...

# نیکولای_آبی 

نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 170 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:13

از صبح که بیدار شده بود، هرچیز دم دستش می‌دید تکه‌تکه و پاره می‌کرد. خانه پر شده بود از خرده‌های کاغذ و دستمال کاغذی و گردو و نان. هی جمع می‌کردم و هی می‌ریخت. هی جمع می‌کردم و دوباره می‌ریخت. کلافه شده بودم. او هم!باباش که آمد خانه، با عصبانیت گفتم: «ببین خونه‌مون رو چی کار کرده! یه چیزی بهش بگو.»نگاهم کرد و با تعجب گفت: «خونه‌مون؟»شانه‌هایم را بالا انداختم که پس چی. همانطور که بی‌تفاوت به ریخت و پاش‌ها به طرف اتاق می‌رفت گفت: «این‌جا خونه‌ی اونم هست.»همین یک جمله بس بود. یک وقت‌هایی یک جمله، یک کلمه، یا اصلاً یک حرف بس است که نگاهت را نسبت به چیزی عوض کند. تا آن روز فلفل فقط حیوان خانگی دوست‌داشتنی‌مان بود اما از آن روز به بعد شد یکی از اعضای خانواده که درست مثل ما حق داشت یک روزهایی خوشحال باشد و یک روزهایی ناراحت، یک وقت‌هایی منظم باشد و یک وقت‌هایی شلخته، توی خانه هیچ جای ممنوعی برایش وجود نداشته باشد و گاهی مثلاً گوشه‌ی بالش گیر کند به چیزی و آن را بشکند، همانطور که گوشه‌ی دست یا پای خودمان یک وقت‌هایی گیر می‌کند! ایستاده بودم جلوی آشپزخانه و همانطور که رفتن او را به سمت اتاق نگاه می‌کردم، با خودم گفتم: «راست می‌گه خب. طوطی مگه آدم نیست؟ طوطی هم آدمه!»هشتگ: فلفل # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 169 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:13

دراز کشیده بودیم روی تخت و زل زده بودیم به سقف. به شوخی گفتی: «اون‌جارو ببین. یه ستاره دنباله‌دار» و کمی آن‌طرف‌تر از ساعت دیواری را نشان دادی‌. ریزریزکی خندیدم. به لوستر اشاره کردم و گفتم: «امشب سیزدهمه یا چهاردهم؟ ماه کامله انگار.» کمی فکر کردی، بعد نیم‌خیز شدی و گفتی: «پاشو لباس بپوش.» پرسیدم: «برای چی؟» جواب دادی: «ماه شب چهارده رو باید زیر آسمون واقعی نگاه کرد.»لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم. گاز دادیم تا آنجا که انتهای درخت‌های بلندش پیدا نبود. همانجا که جاده هی باریک و باریک‌تر می‌شد و نور چراغ خانه‌ها کم و کم‌تر. پارک کردی، پیاده شدیم. هوا سرد بود. پیراهن آبی بلند پوشیده بودم با کلاه بافتنی. کلاه را کمی پایین کشیدم تا زیر گوش‌هایم. تو دستکش‌هایت را دست کردی و دستم را گرفتی. شروع کردم به راه رفتن و چرخیدن و رقصیدن. دستت توی دستم بود و با من راه می‌رفتی و می‌چرخیدی و می‌رقصیدی. جاده آرام بود و تاریک. گاهی صدای زوزه سگی می‌آمد و با صدای خنده‌مان قاطی می‌شد. گفتم: «بدویم؟» سرت را تکان دادی. شروع کردیم به دویدن. باد به دندان‌هایمان می‌خورد و تا ته گلویمان می‌رفت. رسیدیم به جایی که درخت‌ها با جاده یکی شده بودند. جاده‌ای نبود دیگر. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و برگ. خودم را انداختم روی برگ‌ها. دستت هنوز توی دستم بود. افتادی روی برگ‌ها. خندیدیم و به آسمان نگاه کردیم. پر از ستاره بود و ماه شب چهارده خیلی پرنورتر از لوستر اتاقمان وسط آسمان می‌درخشید... # نیکولای_آبی  نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:13