دراز کشیده بودیم روی تخت و زل زده بودیم به سقف. به شوخی گفتی: «اونجارو ببین. یه ستاره دنبالهدار» و کمی آنطرفتر از ساعت دیواری را نشان دادی. ریزریزکی خندیدم. به لوستر اشاره کردم و گفتم: «امشب سیزدهمه یا چهاردهم؟
ماه کامله انگار.» کمی فکر کردی، بعد نیمخیز شدی و گفتی: «پاشو لباس بپوش.» پرسیدم: «برای چی؟» جواب دادی: «ماه شب چهارده رو باید زیر آسمون واقعی نگاه کرد.»لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم. گاز دادیم تا آنجا که انتهای درختهای بلندش پیدا نبود. همانجا که جاده هی باریک و باریکتر میشد و نور چراغ خانهها کم و کمتر. پارک کردی، پیاده شدیم. هوا سرد بود. پیراهن آبی بلند پوشیده بودم با کلاه بافتنی. کلاه را کمی پایین کشیدم تا زیر گوشهایم. تو دستکشهایت را دست کردی و دستم را گرفتی. شروع کردم به راه رفتن و چرخیدن و رقصیدن. دستت توی دستم بود و با من راه میرفتی و میچرخیدی و میرقصیدی. جاده آرام بود و تاریک. گاهی صدای زوزه سگی میآمد و با صدای خندهمان قاطی میشد. گفتم: «بدویم؟» سرت را تکان دادی. شروع کردیم به دویدن. باد به دندانهایمان میخورد و تا ته گلویمان میرفت. رسیدیم به جایی که درختها با جاده یکی شده بودند. جادهای نبود دیگر. تا چشم کار میکرد درخت بود و برگ. خودم را انداختم روی برگها. دستت هنوز توی دستم بود. افتادی روی برگها. خندیدیم و به آسمان نگاه کردیم. پر از ستاره بود و ماه شب چهارده خیلی پرنورتر از لوستر اتاقمان وسط آسمان میدرخشید... # نیکولای_آبی نیکولا...
ما را در سایت نیکولا دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : nikolaaa بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:13